توی یه عصر گرم تابستونی اواخر خرداد ماه، جلوی پنجره ی اتاقم وایستاده بودم و به حیاط خلوت خونه نگاه می کردم!
حیاطی که مامان همیشه به تمیز بودنش اهمیت می داد و من و هدی مجبور بودیم توی فصل پاییز هر دو روز یکبار برگای خشک ریخته شده رو جارو بزنیم.
دست راستم رو تکیه گاه سرم کردم و زیر چونه ام گذاشتم و توی افکار خودم غوطه ور شدم.
افکاری که همیشه سر و تهش به کسی ختم می شد که چهار سال من رو درگیر خودش کرده بود و تمام رویاهای دخترانه ام را شکل می داد.
با صدای در حیاط از فکر در اومدم و به مامان که معلوم بود زیر چادر مشکی حسابی گرمش شده نگاه کردم و مامان بعد بستن در چادرش رو درآورد و به سمت در ورودی خونه پا تند کرد و چند دقیقه بعد صداش رو از توی سالن شنیدم که من رو صدا می زد.
موهای بلند بافته شده ام رو از روی شونه ام پشت سرم انداختم و با گفتن:”جانم مامان الان میام” از اتاق خارج شدم.
مامان وسط سالن وایستاده و مشغول پوشیدن لباسی بود که تازه از خیاطی گرفته بودش!
یه مانتوی آبی نفتی که روی کمرش با گلای مشکی کار شده و به قشنگی تمام توی تنش نشسته بود.
مامان که تازه متوجهی حضور من شده بود به روم لبخندی زد و با اشاره به مانتوی توی تنش گفت:چطوره؟
خیلی رمان زیباییه😍😍عاشق رمانه شدم😍😍
پرفکت
عالی
عالی بود