با شنیدن حرف ملیسا شتاب زده بلند شدم، به سمت کمد سفید رنگم که دسته های نقره ای داشت رفتم و با سرعت یه مانتوی مشکی و شلوار و مقنعه سرمه ای برداشتم.و سریع اماده شدم و با دو خودم و به حال رسوندم. با سرعت خودم و به طبقه پایین رسوندم.
به به خانوم خوابالو بیدار شدن! پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: عرعر جان اصلا حوصله ندارم امروز و بیخیال.
تو کی حوصله داشتی خواهر جان!؟ کلافه جیغی کشیدم که عرشیا از جا پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت.
چته دختر؟ بیا برسونمت. به سمتش رفتم و محکم گونه شو و بوسیدم.
مرسی داداشی تو بهترینی خب خب لوسم نکن.
با عشق به بردارم خیره شدم. بعد از مرگ مامان بابا اون تنها کسی بود که داشتم.
هشت سالم بود که پدرو مادرم رو از دست دادم.بعد از اون خانواده پدریم رو ندیدم!
یعنی به کل ناپدید شدن! همیشه دلیلش و از عرشیا می پرسیدم؛ عصبانی می شد و از جواب دادن طفره می رفت.
تو فکر بودم که دستی روی بازوی سمت چپم نشست و من و از فکر بیرون آورد.
خوشگل ندیدی خانوم؟ چی؟
قهقه ای زد و گفت:«بچه جون سه ساعته زل زدی به من!» چینی به بینیم دادم و گفتم:
نه این که خیلی خوشگلی برای همین نگاهت می کردم.خیلی هم دلت بخواد، پسر به این خوشگلی.
همین طور در حال تعریف از خودش بود که بازوش رو گرفتم و به سمت در کشیدم.
مرسیییی از سایت خوشگلتون که این رمانو گذاشتین.