دانلود رمان دورگه نامیرا ۲ (بازگشت هانیل)
دانلود رمان دورگه نامیرا ۲ (بازگشت هانیل)
قسمتی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
حسین با خوشحالی چشم گفت و کنار در خونه ایستاد. منم به سرعت
وارد خونه شدم و به سمت اتاقم رفتم. اهورا با دیدنم تعجب کرد و گفت:
به سالمتی کجا؟
در حالی که کیفم و برمیداشتم گفتم:
_من با این بنده خدا میرم کارش و راه میاندازم برمیگردم!
اهورا اخم کرد و گفت:
_مگه میشناسیش؟
گفتم:
_ نه یکی از آشناهای مهدیه، برمیگردم!
اهورا اخم کرد ولی برخالف انتظارم چیزی نگفت و با صدای بلند
خداحافظی کردم و بیرون اومدم که صداشو شنیدم:
_ با ماشین برو!
کفشم و پوشیدم و گفتم:
_نه وسیله داره!
و در و بستم. رو به حسین گفتم:
_بریم!
خوشحال به سمت موتور سیکلتش رفت و روشنش کرد. با حسرت به
ماشین اهورا فکر کردم اما دیگ دیر بود سوار موتور شدم. تو دلم گفتم تو
این هوای سرد، فقط این موتور کم بود!
تا مقصد حرفی نزدیم، نزدیک یه محله ی قدیمی شدیم که گفت:
_خونه ما اینجاست!
و به یه خونهی خیلی قدیمی و داغون اشاره کرد. ظاهرش که داد میزد
باالی پنجاه سال خونهاس! جلوی خونه ایستاد و پیاده شدم.
با دقت به خونه نگاه کردم و گفتم:
_خونتون خیلی قدیمیه!
حسین نفس عمیقی کشید و گفت:
_خونه آقامه، یعنی بابای بابام! بعد فوتش ما اومدیم اینجا!
وارد یه حیاط کوچیک شدیم. به پشتبام اشاره کرد و گفت:
-اونجا اتاق خواهرمه، رو به روش اتاق منه!
با کنجکاوی به اتاقها نگاه کردم، این خونه یه حسی بدی بهم القا
میکرد،
گفتم:
_غیر شما دو نفر کسی دیگه هم هست؟
حسین سرش رو خاروند و گفت:
-مادرم و خونه همسایه فرستادم ولی خواهرم از خونه بیرون نمیاد، حتی
به زور تا حیاط میاد قبال اصال اینجوری نبود!
به پشت بوم نگاه کردم نور کم بود، گفتم:
-میشه بریم باال؟
حسین سر تکان داد و به دنبالش راه افتادم، داشتم فک میکردم مثال
چی میتونه باشه که یکدفعه صدای جیغ بلندی از باال به گوش رسید!
حسین جا خورد و با ترس به من نگاه کرد. خودمم جا خورده بودم. با
تعجب گفتم:
-چی بود!؟
شونههاش رو باال انداخت وبا ترس گفت:
_نمیدونم!
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان سلطنتی مرگبار | روناک بختاور کاربر انجمن نودهشتیا
خواستیم بریم باال اما برق خونه قطع شد. جا خوردم، انتظارش رو
نداشتم. نور موبایلم رو روشن کردم و سعی کردم حسین و پیدا کنم،
دیدم پشت سر من ایستاده و نور موبایلشو روشن کرده. سعی کردم خودم
رو کنترل کنم. پرسیدم:
-خواهرت کجاست؟
حسین آروم و با صدای لرزان گفت:
_طبقهی باال!
یکهو صدای دویدن از طبقهی باال اومد و همزمان صدای شکستن چیزی
تو سالن پیچید. صدای راه رفتن ب وضوح شنیده می شد. صدا هر لحظه
به راه پله نزدیک میشد. حسین با ترس یک قدم عقبتر رفت. نور
موبایل رو به سمت پله گرفتم، صدای خنده میاومد، اینقدر فضا متشنج
بود که منم ترسیده بودم. چند ثانیه روی راه پله نور و نگه داشتم.
صدای خنده نزدیکترشد. کمی دقت کردم، سایهی سیاهی دیدم، کمی
بیشتر چشمهام رو ریز کردم تا توی تاریکی بهتر ببینم اما یکدفعه
متوجهی دختری شدم اما تو تاریکی یه حالت عجیبی داشت. نور رو
کمی جلوتر بردم ناگهان متوجه شدم داره چهاردست و پا از راه پله پایین
میاد و با صدای بلند میخنده! موهای بلندش کامال رو زمین کشیده
میشد. صدای یا خدای حسین رو شنیدم، اما من تا به خودم بیام و عقب
برم، دیر جنبیدم و دختره روی پاهاش ایستاد و چند ثانیه بهم خیره شد
و یکدفعه محکم روی من پرید و بخاطر بیتعادلیم زمین خوردم، رو
سینهام نشست و جیغ میزد و محکم به صورتم ضربه میزد. جیغهای
خیلی گوش خراشی میکشید!
اینجوری نمیشد، شروع کردم با صدای بلند دعا خوندن. با هر آیه که
میخوندم؛ جیغهاش بیشتر میشد و دستاش و رو گوشاش میذاشت!
بلندتر خوندم، صدام میلرزید اما توجه نکردم. دختره با صدای گوش
خراشی زیرلب لعنتی میگفت اما من ادامه دادم یکدفعه چنان جیغی
کشید که شیشههای خونه خورد شد و منو حسین روی زمین نشستیم،
دستم رو حایل صورتم کرده بودم اما متوجه شدم که خود دختره روی
زمین افتاد و بالفاصله
متوجهی سایهی سیاهی ک ازش بیرون اومد، شدم. به سرعت دعای
بعدی و شروع کردم. از کنار چشمم میدیدم که سایهی سیاه داره
نزدیک حسین میشه، داد زدم:
_چشماتو ببند حسین!
حسین که انگار مسخ شده بود ترسیده چشماش رو بست. سایهی سیاه از
حسین دور شد و به سمت من میاومد. با صدای لرزان ادامه دادم. سرما
رو حس میکردم. یه چیز نرمی به صورتم کشیده شد. مطمئن بودم
همون جسم سیاهه اما جرات باز کردن چشمامو نداشتم!
چند لحظه گذشت اما چیزی حس نکردم، از جام بلند شدم. همین که
سوره تموم شد، صدای بلندی تو کل خونه پیچید و تمام درها بهم
برخورد کرد و یکدفعه شیئی محکم به بازوی من برخورد کرد و تعادلم
و از دست دادم و دوباره روی زمین افتادم. درد بدی تو بازوم پیچیده
بودم. کمی بعد برقها وصل شدند و من چشمم رو باز کردم. حسین
ترسیده بهم نگاه کرد وبه سمتم اومد سمتم و با صدای لرزان گفت:
-خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
-من خوبم، خواهرت کجاست؟
حسین به طرف دیگه سالن نگاه کرد و گفت:
-اونجاست از حال رفته!
به سمت دختره که بیهوش روی زمین افتاده بود نگاه کردم و گفتم:
-برو پیشش من حالم خوبه!
حسین کمی نگاهم کرد و بعد از اینکه مطمئن شد حالم خوبه، به سمت
خواهرش رفت!
دختره انگار چیزی از اتفاقات چند لحظه قبل یادش نبود. با درد سرجام
نشستم، نمیخواستم یه لحظه هم تو اون خونه بمونم. تمام خونه شیشه
خورده ریخته بود و چراغ تکون میخورد. نفس حبس شدهام رو با حرص
بیرون فرستادم و خودم رو دوباره رو زمین ول کردم!
**
به خودم لعنت فرستادم که به اصرار حسین گوش نکردم و پیاده اومدم.
هوا سوز سردی داشت و باد میزد. تا خیابون اصلی یه ربعی راه بود.
دستم هنوز درد میکرد و احساس کردم لبم پاره شده اما االن فقط
میخواستم برگردم خونه و یه چیزی بخورم از صبح هیچی نخورده بودم.
صدای پایی از پشت سرم شنیدم ترجیح دادم توجهی نکنم چون معلوم
نبود کیه یا بهتر بگم چه موجودیه! حس کردم یکی کنارمه! از گوشهی
چشمم دیدم، یه آدم بود یا حداقل من آدم میدیدمش! بیتوجه ادامه
دادم با لحن صمیمی گفت:
-من خوبم، خواهرت کجاست؟
حسین به طرف دیگه سالن نگاه کرد و گفت:
-اونجاست از حال رفته!