میچرخم و میرقصم
در بین گندمزاری زیبا
میچرخم و میرقصم
موهایم در هوا آزادانه در پروازند
دستهایم رها در زمان
چشمهایم خیره به آسمان
میچرخم و میرقصم
آزادم و رها
پاها در تکاپو
به این سو و آن سو
صدای برخورد نسیم را با تک تک تارهای گیسوانم میشنوم
و صدای فریاد گندمهایی را که زیر پاهایم له میشوند نیز
میچرخم و میرقصم
دستانم، به بالا، پایین
گاهی در چرخش، گاهی بدون حرکتند
چشمانم، بسته
میبویم
بوی شادی میآید
بوی خوبی میآید
میرقصم و میخوانم
میخوانم و میدانم
میدانم او میآید
او میآید و روزی که خواهد آمد
برایش همچو کولیهای دوره گرد میرقصم
میرقصم و میرقصم
چشمهایم را بسته و آمدنش را میبویم
او را در آغوش میکشم
و چشمانم را برای زیارت صورتش میگشایم
صورت زیبایش را میبوسم
دست در دستان او در گندمزار میرقصم
با او میرقصم
در آغوش او…
” گندم ”
قسمتی از رمان
با صدای الله و اکبر اذان صبح در رخت خواب نیم خیز شدم، بعد از بستن موهای طلایی رنگم وضو گرفتم و با سر کردن چادر نماز سفیدم به نماز ایستادم. آسمان هنوز هم تاریک بود و عمارت در سکوت کاملی قرار داشت زیرا همه خواب بودند، اما من باید زودتر بلند میشدم تا میز را برای صبحانه حاضر کنم. بعد از پوشیدن لباسِ فُرم موهای بلندم را زیر دست مال سر و کلاه فرستادم طوری که حتی یک تار مو هم بیرون نباشه.
محشر بود
عالی عالی عالی
به شدت پیشنهاد میشه🌹👏🏻
حتما بخونین خیلی قشنگه😍😍🤩
بابا این رمان سرتاسر بدبختی بود من نمیدونم از چی این خوشتون اومده نویسنده جان از وقتی رمانتو خوندم لبخند کوچیکی رو لبا نیومد فلم ضعیفی بود و فقط ماجراهای اطراف رو تعریف میکرد،چیز خاصی نداشت متن طنز یا عاطفی یا بیان احساس هیچی
متن رمانت داخلش همشون یا مردن یا فلج شدن اخرم کامران با تموم عشقش میمیره،بابا این رمانه سراسر بدبختی بود،قلم ضعیفففففف
میتونست بهترم باشه ولی بازم خوب بود. ای کاش انقدر بد تموم نمیشد فقط.
در کل خسته نباشی نویسنده جان
رمان قشنگی بود🌹آخر رمان فقط داشتم گریه میکردم🤧نباید میمرد
بد نبود
خوب بود