امروز همه تعجب کرده بودن ازين دير اومدنم… حق داشتند، محال بود يه روز بعد از ساعت 8 من رو ببينن… هميشه جزء اولين نفرها ميومدم باشگاه… و آخرين نفر هم اينجا رو ترک ميکردم.
براي به دست آوردن بهترين ها بايد تلاش کرد… تلاش…
راضيه آبجيم ميگه قانون جذب، ميگه کارما…
اگه به کارما باشه با اون کارايي که من کردم که الان بايد….
شروع کردم به تمرين.. اونم بي وقفه… محکم مثل کوه… شوخي نيست اگه بگم خوشم امده ازين لقب…
بچه ها رفته بودن ناهار… اما من عقب بودم از تمرين هاي روزانه ام… وقتي وارد سلف شدم که تقريباً همه ناهارشون رو خورده بودن…
کش موهام رو باز کردم، سري تکون دادم که ريشه موهام خنک بشه و کنار دست عبدالعزيز نشستم…
پسري اهل عمان، از من دو سه سالي کوچيکتر بود، توي پست فوروارد بازي ميکرد… خيلي تيز و بز بود. وقتي هر دو کنار هم قرار ميگيريم زوجِ ديدني ميشيم…
درسته هيچ جا دفاع و فوروارد کنار هم نيستن، اما وقتِ حمله پست رو به يکي از بچه ها ميدم و به سمت جلو حرکت ميکنم… واسه همين برعکس بقيۀ دفاع ها، من تعداد گل بيشتري دارم.
زبان عربيم بد نبود… اما نه وقتي که اينقدر غليظ صحبت ميکنن… با لهجه هاي متفاوت… فقط يه کلمه رو تونستم تشخيص بدم… “حادثه و تصادف”
– hey guys, what happened?
( هي پسرا… چه اتفاقي افتاده؟ )
عثمان، پسري اهل الرياض عربستان جوابم رو داد…
– A terrible accident happened on the street this morning
( امروز صبح در خيابان تصادف وحشتناکي رخ داد )
– Oh, which street?
( اوه… کدام خيابان؟)
– العزيزيه