_ ماندانا چی؟
نازنین جیغ آرامی زد و چشم هایش را مالید
سیما پاهایش را محکم تر تکان داد :
_ بحث اون مفصله
خواستم بیشتر اصرار کنم که در اتاق باز شد و مامان گلی لنگان لنگان جلو آمد :
_ مادر چرا جواب شوهرتو نمیدی؟ دلش هزار راه رفت
تلفن خانه را سمتم گرفت و غر زد :
_ من مگه دیگه پای بالا اومدن از این پله هارو دارم آخه
در را که بست گوشی را کنار گوشم گرفتم و شاکی گفتم :
_ بله؟
صدای اون هزار برابر شاکی تر از من بود :
_ احمق موبایلت کدوم گوریه؟
بهت زده سکوت کردم
در این چند روز هربار ناسازگاری می کردم نازم را می کشید اما انگار اینبار فرق داشت
با ابروهای درهم دهان باز کردم تا جواب دهم که خودش عصبی شروع کرد :
_ دو روزه این معینی دوباره شروع کرده اذیت کردن و نیومده … چهل و هشت ساعت نخوابیدم …
از صبح دارم زنگ می زنم چه غلطی میکنی جواب نمیدی الای؟ نمی فهمی آدم نگران میشه؟
صدای بوق اتومبیلی از آن سمت خط آمد و بعد امیروالا که عصبی غرید :
_ درد … انگار عروس راه میبره سبقتم میگیری شاکی میشه
لبم را زیر دندانم گرفتم و صفحه ی موبایلم را روشن کردم
هر دوازده تماس امیروالا را از قصد بی جواب گذاشته بودم!
_ کجایی امیروالا؟
صدایش هنوز هم خشمگین و بلند بود :
_ کجا می خواستی باشم؟ تو راه تهران
با زاری به سیما نگاه کردم
صدای امیروالا را نمی شنید اما انگار از چهره ام فهمید باز دست گل به آب دادم که دستش را به نشان ” خاک بر سرت” بالا برد و خندید
_ داری میای اینجا؟!
معترض گفت :
_ پس کجا میام؟! حاضرشو اگر افتخار میدی ببرمت پیش دکتر بالاخره
برای قطع شدن تماس سریع موافقت کردم و گوشی خانه را روی پاتختی گذاشتم