از صدای بم و خشن مردونه اش لرز به تنم نشست. پاهام سست شد.
اون کی بود؟ اینجا چیکار میکرد؟ از من چی میخواست؟
سعی کردم نفس بکشم. سعی کردم اکسیژن به ریه هام برسونم؛ ولی نمیتونستم.
دهنم کمی باز شد. نمیدونستم چی روی دستش ریخته که یه همچین مزه ای میداد.
مزه ای شبیه به خون!
چرا فورا یاد خون افتادم چون من بارها و بارها مزهاشو توی دهنم حس کرده بودم!
مور مورم شد ولی نمیتونستم اعتراض کنم. صدای زمزمه اش رو شنیدم:
_میخوام دستمو بردارم. بچه خوبی هستی؟
اشکم ناخودآگاه روی گونه ام چکید. داشتم گریه میکردم؟
آره… من نمیخواستم بمیرم. من همش هفده سالم بود. آدم نباید توی هفده سالگی بمیره.
اینبار دستور داد:
_دختر خوبی باش!
چجوری میتونست اینقدر ریلکس باشه وقتی که من تا غش کردن فاصله ای نداشتم؟
من حتی نمیتونستم نفس بکشم. نمیتونستم روی پاهام بند بشم.