– داری چیکار میکنی؟
“بریم” سوالیاش تماما امریست. جوری میگوید که انگار هیچ جوابی به جز تایید حرفش قرار نیست بشنود.
و من فقط خودم میدانم که نیم بیشتر این لجبازی و اصرارم، از سرِ خجالتیست که به خاطر این اتفاق کشیدهام. همایون عملا من را جلوی چشمان خسرو از خانهاش بیرون کرده. من؛ غزال رادمنش، دختر خودش را!
آب دهانم را سخت فرو میدهم. هر قدر هم که بخواهم به روی خودم نیاورم، باز نمیتوانم بغض و اشکی که پشت پلکهایم بست نشستهاند را انکار کنم.
دخترک دلشکستهی وجودم درست مثل روزهای غمگینِ بعد از رفتن مادرش، زانوی غم ب*غ*ل گرفته و در کنجی کز کرده و بااندوه نگاهم میکند.
صاف کردن گلو هم اثری در از بین بردن لرزش صدایم ندارد. میان تکتک هجای کلماتی که از تارهای صوتیام به گوش میرسد، بغض خانه کرده است.
– میدونم ماهی خونهست. این ساعت هیججا نمیره. شاید رفته باشه حموم، یا توی تراس داره به گلدونا میرسه.
میخواهم جلو بروم و اینبار روی در بکوبم که گوشهی آستین مانتوام را میگیرد.
– تو مگه بچهای؟
به طرفش که میچرخم، انگار پردهای روی دنیای مقابل چشمانم افتاده که همه چیز را تار میبینم.
– حتما قفل در خونه هم همین امروز خراب شد و یادشون رفت بهت بگن که عوضش کردن!
لحنش تحقیر و استهزا را همزمان در خود دارد. دوست ندارم به صورتش نگاه کنم.
دوست ندارم به صورت هیچ آدمی در دنیا نگاه کنم.
دوست ندارم کسی شکست و سرخوردگی که مطمئنم در چشمانم قابل خواندن است، ببیند.
– منو ببین.
سرم بیاختیار بالا میرود و چشم میدوزم به مردمکهای زیادی سیاهش، که در تیرگی شب مثل دو گوی براق میدرخشند.
– تقریبا بیست دقیقه است اینجاییم. زنگ زدی، در زدی، نه تلفنشونو جواب دادن، نه درو باز کردن. پس دیگه نه وقت خودتو بگیر، نه وقت منو!پپ
رمان جذابیه_*