نمیخواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم،
دیدم همه کلمات راز مرا میدانند
این است که
هر چه می نویسم
عاشقانه ای برای تو می شود…
بخشی از رمان:
از وقتی که حرف زدن رو یاد گرفتم، عاشق اسلحه شده بودم… از وقتی که راه رفتن رو یاد گرفتم عاشق پلیس شدن بودم… زندگی من با همه ی دخترها فرق داشت! از خانواده متوسط و افکاری متوسط تر بودم…
پدرم سرگرد بود و من هم دلم میخواست یه روزی مثل اون بشم اما مادرم متغیر بود! اون معتقد بود که جنس مونث به درد این کار نمیخوره! معتقد بود دختر باید بشینه تو خونه و کار آشپزی یاد بگیره و در یک کلام باید خانومی کنه. به مادرم و عقایدش احترام می گذاشتم اما خوب میدونستم آدمی نبودم که یک جا بشینم و خانمی کنم دختری نبودم که سرم پایین باشه و آسه برم و آسه بیام.
من سرشار از هیجان بودم، هیجانی که اجازه نمیداد آدم های اطرافم رو آنالیز و استنتاج نکنم. اجازه نمیداد، به چشم های طرف مقابلم زل نزنم تا رنگ چشم هاش رو بفهمم در یک کلام اجازه نمیداد دختر آرومی باشم…
یه چیزی رو خوب میدونستم، نام من یعنی تارا دختری که معنی اول اسمش آسمان بود و معنی دومش اسب سرکش…
درسته! سرکشی بودم رام نشدنی و این افکار خودم بود و نمیدونستم سرنوشت، غلاده ای به دور گردنم خواهد انداخت که من رو رام خواهد کرد…