درست وقتی شایلی از ماجرای پرهام و دریا خبردار شده بود که چند ماهی می گذشت و پرهام و آذر از هم جدا شده بودند…
چه قدر برای آذر و زندگی از هم پاشیده اش غصه خورده بود ..
هیچ وقت آن روز را از خاطر نمی برد …
روزی که آن قدر ناراحت و دلخور شده بود که تا ساعت ها بعدش با دامون حرف نزده بود …
مگر نه این که با هم عهد بسته بودند و باز هم دامون به خاطر آرامش او و رعایت حالش، زیر قولش زده و حرفی از اتفاقات نزده بود …
با نشستن دست دامون روی دستش از افکارش بیرون خزید …
شاهین داشت سخنرانی می کرد وبا آب و تاب چیزی را تعریف می کرد اما در پس زمینه تصویر پسرش ، مردی را می دید که با گذر زمان، روز به روز عاشق ترش شده بود …
شبی نبود که صبحش چشم باز کند و یک درجه عاشق تر نشده باشد …
دامون همه جوره کنارش بود و همراهی اش کرده بود ..
پسرها اگر به این خوبی رشد کرده و موفق بودند از همراهی مردش بود که لحظه ای تنهایش نگذاشته بود …
سختی کشیده بودند اما دامون کنارش بود و همین همراهی کفایت می کرد به تمام شب ها و روزهایی که اذیت شده بودند.
قطعا نویسنده خوش قلمی میتونه همچین رمان جذابی رو بنویسه~_~