برای طُ آروم خندیدم که یهو به سمتم برگشت و با خوشحالی گفت: از لباس های مارک و گرون قیمتش معلومه پولداره، پس باید بگم پورشه سفید نه اسب سفید وای قلبم!
سری از روی تأسف تکون دادم که توی همون لحظه پدربزرگ صداش رو صاف کرد و با همون صلابت همیشگی از جاش بلند شد و با صدای بلند و پر از تحکم گفت: اهل خونه همه از اتاق هاتون بیایید بیرون، کارتون دارم.
هلیا تندی عقب رفت و از پله ها فاصله گرفت. منم خواستم عقب برم که سرم از نرده ها بیرون نرفت. چشم هام گرد شد.
– وای خدا چرا سرم گیر کرده؟
هلیا سرخ شده بود از خنده، منم تند تند سعی می کردم سرم رو از بین نرده ها بیرون بیارم. چطور اول سرم داخل رفته بود ولی الان بیرون نمیاد؟
یک لحظه نگاهم به پسر افتاد که دیدم داره نگاهم می کنه.
– یا خدا!
تند با هول و ترس این بار عقب رفتم که بالاخره سرم از بین نرده ها بیرون اومد.
– خداروشکر… وای این چی بود دیگه؟ وای سرم!
رمانهای خوووب
جلدهای قشنگگگ
Pdfهای عالیییی
واااای که سایتتون محشره🌹🌹