رمان فور | دانلود رمان
رمان فور بهترین سایت رمان، داستان، دلنوشته

دانلود رمان بارش آفتاب

 

دانلود رمان بارش آفتاب

دانلود رمان بارش آفتاب

رمان بارش آفتاب

نویسنده : نسترن اکبریان

ژانر: عاشقانه_ اجتماعی

خلاصه: انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟ دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش می‌پروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبارهایش گز کند؟آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بی‌اندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد. دخترکی که غروب می‌کند و باز هم تن به اجبار می‌دهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کارهایی می‌زند که…

پیشنهاد نودهشتیا:

بخشی از رمان:

خشم! چیزی که عجین شده با خاطراتم بود و طعم سیلی و لگد هایی که مزاجم را یاد آور مزه گس درد می‌ساخت، تاریخ دوباره تکرار شده و این‌بار به جای پدر، پارسا در نقس ازرائیل نشسته بود.

پاهایش مجالی برای نفس کشیدن به تن ضعیفم نمی‌داد و آن‌جایی فرو ریختم که دست هایش نیز به میدان آمد، آمد تا مُهر بی آبرویی را به دامانم بزند و نمی‌دانم چرا کلمه “بابا” لحظه‌ای از هق- هق هایم دور نمی‌شد. او می‌خواست قبل مرگ شکنجه ای هم به روی ظلم دیده ام بنشاند و نابودی که پدر در ایفایش موفق نبود، با شدت بیشتری به جانم بزند.

صدای فریاد هایش و ضربه های بی انتهایش مرا هر لحظه به ویرانی نزدیک تر می‌کرد.

–  چیه فکر کردی این‌بار هم می‌تونی فرار کنی؟ چند بار من رو سر تابوندی تو؟ یک ذره بچه چی با خودت تصور کردی که من میشم شاهزاده سوار به اسبت؟!

 خنده های منحوس‌اش لحظه ای گوش هایم را رها نمی‌کرد و زبانم جز هق- هق های مکرر، نمی‌تواست چیزی لب بزند. حتی علی را هم صدا زده بودم، دستم را به دامن تمام آشنایان انداخته بودم اما چرا باز هم آن غریبه پیروز شد؟ چرا جانم را گرفت و احدی ندای نابودی ام را نشنید؟

آهسته، آهسته میان بازوانش جان دادم و چشم هایم از تکاپو خسته شد، نمی‌دانم در کدامین لحظه روی هم آمد اما دیگر دنیایم سیاه شده و تارکی چشمانم شاید تحفه ای گران بود تا جان‌کندنم را خاموشی دهم.

 زمان حال:

با چشم هایی اشکی به چشمان سیاه پدرم دیده دوختم. خشم در نگاهش موج می‌زد و من، نفسم از شدت ترس بالا نمی‌آمد. در مقابل آن نگاه طوفانی که هر لحظه امکان غرشش بود دستانم می‌لرزید. بار اولی  نبود که این نگاه هراس را به جانم می‌ریخت؛  اما دل کوچکم باز هم از آن مشکی براق ترسیده بود!

 صورتم از آن دستان چروکی که با بی رحمی بر بسترش فرود آمده بود، گریز داشت‌‌. بغض به آنی گلویم را به چنگ گرفت و چشمانم را به زمین دوختم. نگاهش نمی‌کردم تا شاید می‌توانستم جلوی بارش طغیانی اشک هایم را بگیرم. همچنان با سادگی محض قصد توجیح خود را داشتم. نگاهم دو- دو می‌زد برای یکبار هم که شده او را قانع کنم حق با من است!

در برابر پدری که اجبار هایش با وجودم در جنگی عظیم فرو رفته بود، لب به سخن گشودم تا خود را در نظرش تبرعه کنم:

 – بابا به خدا داری اشتباه می‌کنی! من… من گفتم کمک نمی‌خوام اما کیسه ها رو از دستم کشید… بابا به جون هرکی می‌پرستی قسم، من بی تقصیرم…

پیشنهاد ما:

دانلود رمان باجه موذی گری نودهشتیا

  • اشتراک گذاری
https://novelfor.ir/?p=2263
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

مطالب پر لایک
  • مطلبی وجود ندارد !
تبلیغات متنی
<>
درباره سایت
رمان فور | دانلود جذابترین رمان ها
آخرین نظرات
  • farboodخوب بود کاش آخرش بهتر تموم میشد یعنی میشد بهتر نوشت ممنون ازتون❤️...
  • ضحاچرا نمیشه پی دی افشو دانلود کرد البته توی برنامش هم اسم همچین رمانی وجود نداره...
  • Liltخعلی خوب بود ، ولی افغانستانی اسم الاصل مردم اهل افغانستان هستش . ببینید افغانست...
  • مهتابخیلی زیبا و بی نظیر بود حتما بخونید...
  • اشنایی در غربتفوق العاده کلیشه ای و مسخره« با احترام»...
  • دنیابرای منم میفرستی...
  • دنیاسلام لینک میشه بدین ممنون...
  • آرینخیلی قشنگه میشه رمان دژخیمشم بزارین...
  • ریحانهعالبود...
  • ریحانهزیبا متین عالی...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.