مامان خیلی راحت حرفها و کنایههاش رو زد و رفت! رفت و من مثل همیشه تسلیم خواستهش شدم!
با چارقد حریر موهام رو پوشوندم و چادر سفیدم رو به سر کردم.
در رو باز کردم و با مامان که بیرون اتاق منتظرم ایستاده بود، رو در رو شدم. قبل از اینکه بخوام سؤالی بپرسم، خودش گفت: برو چند تا چایی بریز، بیا!
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من بمونه، به سمت اتاق مهمان رفت.
و من باز تسلیم خواستهش شدم و درحالیکه به سختی چادرم رو جمع کرده بودم، سینی به دست وارد اتاق مهمان شدم.
با سلام آرومی که گفتم همهی سرها به سمتم چرخید. در این بین نگاه جاوید بود که بیشتر از همه سنگینی میکرد! مادر جاوید با مهربونی گفت: بیا اینجا دخترم روی ماهت رو ببینم!
نه تلاشی کردم برای لبخند زدن و نه تونستم! سینی چایی رو بین جمع گردوندم و مادر جاوید قربون صدقهم رفت، باباش لبخند پدرانهای زد و جاوید… جاویدی که حتّیٰ سادهترین حرفهاش لرز به تنم مینداخت! لرزیدم، زمانیکه خم شدم و سینی چایی رو جلوش گرفتم و اون با لبخندی که روی ل*ب داشت و از نظرم زشتترین لبخند دنیا بود، با صدای آرومی گفت: راضی به زحمت نبودیم! خانوم خودم که شدی، نمیذارم دست به سیاه دانلود رمان اوشاهد بوددانلود رمان اوشاهد بودو سفید بزنی!
بالآخره استکان چایی رو برداشت و من بعد از تعارف کردن چایی به طاهر که تنها کسی بود که تو جمع اخمهاش تو هم بود، با چشم و ابرو اومدن مامان کنار مادر جاوید نشستم!
یاد چند ماه پیش افتادم که چطور زندگیم به اینجا کشیده شد!