آدمای ضعیف انتقام می گیرن
آدمای قوی می بخشن
و آدمای باهوش بی توجهی می کنن.
بخشی از رمان:
در خونه توسط آقا رضا نگهبان خونه، باز شد و اشکان،راننده شخصیم رفت داخل حیاط و مستقیم رفت سمت پارکینگ وقتی ایستاد منم پیاده شدم و بعد از یه تشکر از اشکان رفتم سمت در و بازش کردم و رفتم داخل خونه.
به محض ورودم به خونه هاوش با ذوق دوید سمتم و با دیدنش کم مونده بود بال در بیارم.سریع رفتم سمتش و بغلش کردم و یه دور چرخیدم.
هاوش:آبجی جونمممم
-آخ قربونت بشه آبجی.
همین جوری که هاوش بغلم بود رفتم سمت پذیرایی و دیدم بابا با لباس بیرونی نشسته و ۲ تا بادیگارد هاش کنارش ایستادن.
من:سلام بابا
-سلام.هاوش نیم ساعت میشه که اومده.مامانتون گفت:تا شب بمونه چون مثل اینکه خیلی دلش تنگ شده برامون.
بغض گلوم رو فشار داد و کلمه مامانتون تو سرم اکو شد..
از وقتی که جدا شدن یه بار هم اسم مامان رو نیاورد همش گفت:«مامانتون».
سعی کردم وانمود نکنم که از کلمه مامانتون طبق معمول ناراحت شدم و برای همین گفتم:باشه.آقا هاوش تاج سر ماست.
بعدش به هاوش نگاه کردم و گفتم:مگه نه مرد کوچک؟
هاوش هم لبخند شیرینی زد و گفت:اوهوم
بابا:خوبه.برین تو اتاقتون،برای ناهار بیاین پایین.
من:چشم.
هاوش:بابا میشه من پیشت بمونم؟
بابا:الان برو پیش آبجی هات.غروب میبرمت شهر بازی!
فوق العاده بود👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
خیلی خوب بود🤧اگه میشه بیشتر از این نویسنده رمان بذارید
عاشق زمانه شدم 🙂
خیلی خوب بود🥺👏🏻😍
عالی
محشره. به شدت پیشنهاد میشه.
خوب بود
حتما بخونین پشیمون نمیشین
بد نبود
عالی از هر نظر