ور خورش ید نرم و مادرانه صورت آسک ی را نوازش داد، چشم گشود و به مسیر تاللو نورخ یره شد؛ آرام
غلتی زد و به ساعت گرد و آبی رنگ اتاقش نگاه دوخت، از ده گذشته بود. انگیزه ای برای ب یدار شدن
نداشت، از طرفی هم سر و کله با آن خون آشام صفت ها تنها اعصابش را متشنج می ساخت.
آهسته نشست و سرش را به تاج تخت تکی ه زد، پلک روی هم انداخت، اتفاق های این چند روز
مانند فیلم ی کوتاه روی مغزش آوار شدند و محو شدند، به کابوس های شبانه اش اندیشی د، به رفتن
ن پدر مادر ی که هنوز منتظر بود یک ” قهر کرده
دروغ باشد، به “م ی در آینه اش، اشک های وقت
نشناسی که مانند مواد مذاب پوست صورت می سوزاندند و مانند ن یشتر در قلبش سقوط می کردند،
بغض لعنت ی که مدام در گلویش جوالن میداد و منتظر تلنگر ی بود برای شکستن،راه نفسش مسدود
ز کوچک کنار تخت برداشت و صفحه ی
شد؛ مقدمات جنونش رو به فراهم شدن بود. کتابش را از می
مورد عالقه اش را گشود:
ـ “هرچه فکر می کنم مطلب ی ندارم که بنویسم …هوای گاهی ابر است، گاهی باران …گاهی سرد و
گاهی گرم است، بعض ی ها به آدم خوبی م ی کنند و بعض ی ها بدی …مثل این که این هاهم تکرار ی
شده است؛ شاید مقدمات جنون دارد شروع می شود.”
عالیییی و جذاب
خیلی رمان زیبایی بود. مرسی از سایت خوبتون
به همه پیشنهاد میکنم بخونن
خیلی خیلی زیبا