-آقای محترم، من بهترین آشپز تهران رو برات استخدام کردم که شما با دعوت شام ماهی یک بارِ خانم راد این همه حیثیت به باد بدی؟
عرفان تک خندهای کرد و دستی به پس کلهاش کشید و با لحن خاصی گفت:
-دستپختش خیلی خوبه! قشنگ معلومه با عشق درست میشه! خب مادره..! آشپز ما که با عشق غذا درست نمیکنه، درست میکنه پولشو بگیره بره! من کلاً از مهتاب خانم وایب خوبی میگیرم. همیشه مهربون وخوش اخلاقه! همیشه آرامش میده بهم!
سام ل*بهایش را به داخل دهان فرستاد و محکم گاز گرفت. از وقتی که به یاد داشت، از وقتی که روی پای خودش ایستاده بود، تمام تلاشش این بود که به عرفان سخت نگذرد. نمیتوانست جای پدر و مادرشان را برایش پر کند. اما هر خلعی را در زندگی عرفان، از کم کاری خودش میدید. صدای عرفان باعث شد از افکارش فاصله بگیرد.
-داداش میگم. این طوری گفتی یکم جفت کردم! یعنی خوب من به پارمیس نگم که ازش خوشم اومده؟
همان طور که مسلط فرمان میچرخاند، با خونسردی گفت:
-اینو نگفتم. من فقط گفتم حواست رو جمع کن! این خانواده کلاً خیلی محترمن! بابای این دو تا دختر کم در حق من پدری نکرده! به همه جوانب فکر کن بعداً وارد این رابطه شو! مخصوصاً که من حس میکنم دختر کوچیکش به شدت دختر حساس و آسیب پذیریه! میفهمی که چی میگم؟ این رابطه برات راه در رو نداره! اگه صرفاً دنبال وقت گذرونی…
-دم شما گرم دیگه داداش! همچین میگی انگار کم دختر دور منه که برای وقت گذرونی همچین کیس پُر مشقتی رو انتخاب کنم. من فکر آینده و سرو سامون گرفتنم با پارمیس!
میشه ایدی چنلشون رو بذارید؟ اخه میخوام این رمان رو بخونم. به نظر خوب میاد
خیلیییی قشنگه(=