قتل! یک واژه سه حرفی که چندیدن حس را در انسان به غلطیان میاندازد. کشته شدن یک انسان، به دست انسانی دیگر، میتواند باعث درگیر شدن افرادی بیگناه در آن شود.
بخشی از رمان:
یکشنبه_ پنجم ژانویه
باد سرد زمستانی در خیابانهای همیشه خلوت این محل میپیچید. گویی ساکنین این محل، فقط و فقط مشتی دیوانه زنجیرهای بودند. هرازگاهی صدای جیغ و قهقهه جنون آمیزشان، سبب پر زدن کلاغهای سیاه و بد ترکیب از روی شاخههای کشیده و عریان درختان میشد.
پرستار بازوی پوشیده شدهاش زیر آن پیراهن بلند و کفن مانند را محکم در دست گرفته بودند و به سمتی میکشاند. جا زدن سرگرد پلیس به عنوان دیوانه و آوردنش به یک تیمارستان دور افتاده در خارج از شهر، زیرکانهترین کاری بود که از دستشان بر میآمد. ذهنیت خوبی بود، هرکس که قصد جان این سرگرد را کرده باشد، مسلما نمیتواند حدس بزند او را در یک تیمارستان مخفی کردهاند، آن هم جای یک دیوانه! به صورتی، همه از سلامت وی اطمینان داشتند.
در همین زمان، هزار کیلومتر به سمت شرق، در دل شهر نیویورک و زرق و برق آنچنانیاش، نیروهای پلیس با لباس مبدل جلوی یکی از هتلهای موجود در آنجا کمین کرده و انتظار دو نفر را میکشیدند.
دو نفری که مامور شده بودند سرگرد را به قتل برسانند و حال، دو ساعت از زمانی که باید برای قتل سرگرد اقدام می کردند، گذشته بود و هیچ خبری از آنان نبود و همین مسئله نیروهای پلیس را به شدت گیج و متحیر می کرد.
خفن بود