نورا؛ دختری از دیار روستایی ها اما با ماهیت غیر روستاییش، بعد از رفتن به جنگل سیاه حقیقت بزرگ زندگی اش را فاش شده در برابر خود دید. حقیقتی که از نیرویی شگرفت سرچشمه می گرفت و چاره ای جز کنترل آن قدرت برای دخترک وجود نداشت…
سرنوشت با ما بازی خواهد کرد
ما عروسک هایش می شویم و می شکنیم
ما را می رقصاند و عاجزانه می خندیم
او پادشاهی می کند و ما ذره ذره زجر می کشیم
ما را دشمن هم می خواند و باهم می جنگیم
جنگ می کنیم… جنگی برای اتحاد
آری، خواهیم جنگید با سرنوشتمان
سرنگونش می کنیم و خود آیندیمان را میسازیم
حال نوبت اوست که با ندای ما برقصد
این جنگ اتحاد ماست!
بخشی از دستان:
پاهایم را در آغوش گرفتم و به دریاچه خیره شدم. برعکس آنچه که تصور می کردم، دریاچه آبی و بدون تکه های جدا شده گوشت انسان ها بود.
درسته؛ من همچین فکرهای وحشتناکی در مورد این جنگل و موجودات اینجا می کنم؛ یا حداقل می کردم.
هیچ چیزبر طبق تصوارت من نبود؛ انگار سیلی عظیم در مغزم در جریان گرفته و اطلاعات پوچ من را با خود برده است. زمانی که این اتفاق برای شما بی افتد، احساس پوچی و نادانی می کنید؛ دقیقا احساسی که هم اکنون من دارم.