نگاه خیره و متعجبشان
زوم چشمان خیس از اشکم
و رفتارهای به دور از پذیرش عقلی است
که گویا از من سر میزند
و زمزمههایشان
چه آزار دهنده است
که حکم میکنند
رهایش کنم
و بیپرده قضاوتهایشان را بر زبان میرانند…
پرودگار دانای من!
تو خود آگاهتری
به هرآنچه میگذرد
و به سیاهی خیمه زده بر قلب کوچکم
که در رقابت با تاریکیِ بیانتهای شب
پیروزِ آوردگاه گشته…
بهتر از خویش حال خرابم را میدانی
و بغض تلخی را
که گلوی گرفتهام را میآزارد
چه کنم…
وقتی نمیتوانم به سادگی از کنارش بگذرم
و حتی
رد انگشتانش در پس سیلیهای پی در پی
بر روی گونههایم
به هنگام به رخ کشیدن غرور جذابش
قلبم را به تپش وا میدارد
این پسر
تنها برادر
و همهی دنیای این دختر سرگشته و حیران است…
★بخشی از داستان★
به آرامی و نوازشگونه، انگشتانم را مابین تارهای لخت موهای نرمش تاب دادم. صورت معصوم و ته ریشش بیش از هر زمان دیگری دلم را تکان میداد و بیآنکه بخواهم، خود را به تحسین اجزای صورتی مشغول نموده بودم که خداوندگار با به کارگیری توانایی خارقالعادهاش و صرف زمانی بیش از تصورمان، به زیبایی به تصویر کشیده بود؛ تصویری که چون تکه الماس درخشانی پرتوهای روشن خورشید را حین عبور از پیچ و واپیچهای پردهی کشیده شده به روی پنجره، به سمت خیرگی مردمکهایم بازتاب میکرد.