از پشت پنجرهی زندگانی به قاب مقابلش چشم دوخت و لبخند زد؛ پنجرهای که شهرش را مقابل چشمانش رسوا میکرد.
با کاوش به عابرانِ در حال گذر چشم دوخت. یک به یک از خیابان های طویل و زیبا گذر میکردند بدان آنکه حتی نیم نگاهی نثارِ اطرافشان کنند.
روزی که خود نیز عابر این خیابان شد از مردی پرسید که چطور مردم بدان آنکه به خیابان نگاه کنند از آن میگذرند؟!
مرد لبخندی بر لبانش چیره شد و گفت:
– مقصود را بنگر، تَه تمام این آبادی ها حتی اگر جهنم هم باشد بالاتر از آنچیزی نیست، هر چه زودتر بروی، کولهات سبک تر است. حال با من هم قدم میشوی؟
یادش نمیآمد چه جواب داد! رفتن یا ماندن؟! بخشی از داستان:
پس از چند دقیقه رسیدیم و روی یکی از میز های دایره ای نشستیم. منوی کاغذی را به سمت مهتاب گرفتم.
گارسون که دختر جوانی بود با قدم های موزون و دفترچه سفیدی کنارمون ایستاد و محترمانه سلام کرد.
مهتاب بدون نگاه کردن به منو جوجه سفارش داد و من هم کوبیده. با رفتن دختر، مهتاب که از موضع اش پایین نیامده بود انگشتان کشیده و ظریفش را در هم گره زده و گفت:
_نمیدونم توی کابوسات تاثیر داره یانه اما میخوام بدونی…
حرف نداشت👏