فرارم از توست، تو که مرا از حجم تنهایی می ترسانی و می تازانی بر من شلاق بی احساسیت را!
می خوام دل بکنم از این خانه ي غریب که مرا زندانی آزبکانت کرده!
مرا نترسان از نبودن هایت که بودنت ترس آشیانم کرده!
هجوم کلاغ هاي مهربان به پنجره ام مرا دلخوشتر از ناقوس صداي بی رحم توست!
اما هنوز هم می دانم دلی داري که اگر…..
اگرش را تو می دانی و روزي که خواهد آمد…
بخشی از رمان:
گوشیش را در دستش فشرد.
خوشحالی در تمام وجوش به حرکت در آمده بود.
نگاهی به کارنامه اش انداخت.
معدل بیست جرعه ی لبخند را مرتب بر لبش تازه می کرد.
بدون معطلی شماره را گرفت.
فقط دو بوق خورد که صدای خسته ی رضا در گوشی طنین انداز شد…
_سلام جان من… سلام پانیذم… خوبی؟
شوق در رگ هایش دوید. خسته رضا بود. او را می پرستید.
کوه هم مانند او پشت نبود که او بود!
_سلام عموجون، خوبین؟ کی می رسین خونه؟
صدای بی حال رضا خستگی را در تن پانیذ هم زنده می کرد.
_خوبم دختر قشنگم، تو راهم. نمی دونم دقیق کی می رسم.
پانیذ دلخور گفت: نمی شد با هواپیما برین نه با ماشین؟
_من عاشق رانندگیم. بعدم عزیزم تو که می دونی چرا با هواپیما نمیرم.
qshange kheyli
واقعا خوبه
مرسی از نویسندهش که چنین رمان عالیای رو نوشتن😍
لطفا رمان های بیشتری از این نویسنده بذارین 😀
عالیه پیشنهادش میکنم🙂😇
داستانی زیبا با قلمی روان. خیلی عالی
عالی عالی عالیییی هر چی بگم کم گفتم