رمان فور | دانلود رمان
رمان فور بهترین سایت رمان، داستان، دلنوشته

دانلود رمان این شهر بوی مرگ می‌دهد

دانلود رمان این شهر بوی مرگ می‌دهد

دانلود رمان این شهر بوی مرگ می‌دهد

نام رمان: این شهر بوی مرگ می‌دهد

ژانرهای رمان: اجتماعی، تراژدی، معمایی، جنایی، عاشقانه

نام نویسنده: نگین حلاف

خلاصه رمان: ویرا زادگاه شهری است که بوی آن را بوی مرگ می‌داند و نام او را شهر درد می‌نامد. این شهر دارای ظاهری کاملاً عادی اما مردمی غیرعادی است. ابهام در کناره‌های درختان این شهر پرسه می‌زند و انصاف، حتی ذره‌ای روی خود را به اهالی این شهر نشان نمی‌دهد. مردم این شهر به جنون رسیده، خشمگین، اندوهگین و وحشت‌زده‌ان؛ اتفاقات مبهم روز به روز بیشتر می‌شوند، مه هلاکت فضای شهر را بیشتر در بر می‌گیرد، هوای شهر از بین می‌رود و خفگی به ریه‌هایشان هجوم می‌آورد. ویرا زادگاه شهری نفرین‌شده‌ست و دنبال هر فرصتی برای گریز از آن است، گریز از چنگال شهری به نام درد.

دانلود رمان این شهر بوی مرگ می‌دهد

بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:

پودر را درون شربت آبلیمویش ریخت و آرام با قاشق چای خوری آن را به هم زد. مرد دست چروکیده‌اش را به روی قلبش گذاشته بود و از
حرف‌های آن زن، دچار شوک بزرگی شده بود.
نمی‌توانست سخن‌هایش را بپذیرد، نمی‌توانست حتی ذره‌ای از آن حرف‌ها را به خود بقبولاند. پیچک دردی به دور قلبش پیچیده بود و از
درد، تنها ناله می‌کرد. زن با خونسردی شربت حاوی پودر را به دهان مرد نزدیک کرد. مرد با
دیدن این حرکت زن، با خشم لیوان زرد رنگ را از دست او کشید و با صدای خش گرفته‌اش، غضبناک گفت:
– خودم میتونم انجامش بدم!
مرد ناغافل جرعه‌ای از لیوان را نوشید. زن لبخندی از روی پیروزی زد و روی آن مبل سلطنتی تک نفره‌ی قرمز رنگ، مقابل مرد نشست. مرد که از نفس تنگی به نفس – نفس افتاده بود چشمانش را کمی بست و نفس
عمیقی کشید. زن با لبخندی موذیانه به او خیره شد و پای چپش را میزبان پای راستش کرد. مرد دستش را از روی قلبش برداشت و نگاه پر از دردش را به آن زن سوق داد. نفس عمیقی کشید و به سختی رو به آن زن گفت:
– نوشین، قرار نبود وارد این جریان بشی!
پوزخندی به روی لب‌های رژ زده‌ی نوشین نشست. تنها چند ثانیه به روی مبل نشسته بود که ناگهان از جایش بلند شد و به سمت پنجره
قدم برداشت. منظره‌ی پنجره، سیاهی شب بود. اما آن هم چه منظره‌ای! در این سیاهی، فقط چراغ‌های عمارت روبه رو را میتوان دید، و نه دگر هیچ! اما نوشین لحظه‌ای ذهنش به سمت حرف مرد رفت. واقعاً نباید وارد این جریان می‌شد؟ اما مدت‌ها بود که منتظر چنین روزی بود. زیرا این‌بار دیگر تلاش‌هایش را بی‌ثمر نمی‌دید. در سبد تیرهایش تنها یک تیر مانده بود؛ تنها تیرش را زهرآگین کرده بود و به خودش قول داده بود که هر کسی صد راهش شود را با همان تیر هدف گیرد. مهم نیست چه کسی باشد، چند نفر باشند یا حتی چه قصدی داشته باشند! به هر مِنوال، تیرها آماده بودند.
مرد که با چشم‌های سرخش به نوشین خیره شده بود، ناگهان تمام دنیایش هم رنگ سیاه شد. نفس‌هایش به شمار افتاد و قلبش بیشتر از
هر زمان در سین‌هاش کوبید؛ گویی قلبش، قصد آزاد شدن از قفسه سینه‌اش را داشت. ناگهان با رنج بلند فریادی کشید و از روی آن مبل چرم به زمین افتاد. تمام بدنش به لرز افتاده بود، انگار در بدنش زلزله‌ای هشت ریشتری در حال وقوع بود. صدایی نمی‌شنید، انگار چشمانش را لحظه‌ای سیاهی می‌گرفت و دوباره نور در چشمانش به خودش وسعت می‌بخشید. انگار که کسی چراغ‌ها را لحظه‌ای خاموشی و لحظه‌ای روشن می‌کرد. انگار که کسی گوش‌هایش را هی با دو دست می پ‌گرفت و هی آن‌ها را رها می‌کرد. انگار که فرشته‌ی مرگ بالای سرش ایستاده بود و با لبخند به او می‌نگریست. اما نوشین بی‌توجه به حال او، لبخند به لب تنها به او خیره بود. ناگهان در به سرعت باز شد و آرسام با ترس به مرد خیره شد. سریع به سمتش خیز برداشت و زانوهایش را به روی زمین گذاشت و کنار او نشست. با هر دو دستش، تن او را تکان داد و با صدایی بغض مانند گفت:
– بابابزرگ، حالتون خوبه؟
نوشین در نقشش فرو رفت و با لحنی زارمانند گفت:
-پ… پدرجان که تا الآن خوب بودن!
آرسام بلند شد و کتابی با جلد قرمز رنگ از قفسه کتاب‌های پدربزرگش برداشت. کتاب را در دهان او گذاشت تا مبادا زبانش را گاز بگیرد. با اخم به مادرش، نوشین چشم دوخت و با چشمانی پر از اشک، معترضانه فریاد زد:
-مامان، چه بلایی سرش آوردی؟!
در چمدان قهوه‌ای رنگش را باز کرد. با دیدن عروسک پارچه‌ای، لبخندی زد و آن را آرام بلند کرد. سرش را به سمت روهامی برگرداند که به روی تخت، بالای پریزی که موبایلش را با آن به شارژ زده بود دراز کشیده و در حال بازی کردن با موبایلش بود. از نبودن حواسش به او اطمینان خاطر پیدا کرد و عروسک را دور
پارچه‌ی مشکی رنگی کشید که ناگهان روهام عروسک را از دست او کشید و خیره به آن گفت:
– این دیگه چه کهنه‌ایه؟
ایهام نفسی از روی حرص کشید. از روی زمین بلند شد و عروسک را از دست روهام به بیرون کشید و با خشم گفت:
– اگه مردم همیشه سرشون تو کار خودشون بود، الآن صدتا مشکل جنگ، اعتیاد و اختلاف طبقاتی توی دنیامون نبود.
روهام به قصد سخره گرفتن حرف ایهام تک خنده‌ای کرد و گفت:
– حالا جنگ یه چیزی، اون دوتا رو از کجات در آوردی؟
ایهام با اخم نگاهش را از روهام گرفت و به عروسک دوخت. عروسک، یک دختر کلاه به سر با لباس و دامنی مشکی رنگ بود. چشمانش دکمه‌ای به رنگ مشکی بود و لبخندش با نخ دوخته شده بود. روهام صورتش را با انزجار جمع کرد و گفت:
– این گوله چرکه یا عروسک؟
از ایهام و عروسک قدمی فاصله گرفت و با اشاره به عروسک دست ایهام گفت:
-چه‌طور واقعاً تو دست‌هات نگهش داشتی؟
ایهام به روی صورت عروسک متمرکز شد. پارچه‌ی کرمی رنگی که صورت عروسک را تشکیل داد بود، ذره‌ای به دلیل خاک گرفتگی سیاه شده بود. ایهام دستش را به روی همان جای سیاه شده کشید و با تلخ‌خند گفت:
– اما با وجود این کثیفی‌های صورتش، باز هم مثل قبل زیباست.
و با ذره‌ای درنگ ادامه داد:
– یه، دوشیزه‌ی زیبا.

«فلش بک: هفده سال قبل»

ایهام بالأخره او را یافت. در تراسی با کف‌های تمام چوب، خیره به ماهی بود که با مهتابش، به صورت کوچک و زیبایش، روشنی ابدی بخشش
می‌کرد. کنار تن کوچکش جا گرفت و مانند او، نگاهش را به ماه کاملی دوخت که در آسمانی پرستاره و بی‌ابر، مهتابش را بی‌محدودیت، به سرتاسر شهر می‌تاباند. ویرای کوچک، با پشت دست، کمی صورت خیسش را پاک کرد، به ایهام نگاهش را سوق داد و آرام گفت:
– ایهام؟
ایهام سرش را به سمت او برگرداند و لبخند آرامی زد و گفت:
– بله کوچولو؟
انتظار داشت مانند همیشه، ویرا با حرفش اخم کند و با لجبازی بگوید که “کوچولو” صدایش نکند اما حرف ویرا، خلاف تمام انتظاراتش و
یادآور دردهایش شد.
– میگن مامانم رفته پیش خدا.
با افسوس سر به زیر انداخت. ویرا عروسکش را بیشتر در بغل گرفت و با لحنی کلافه شده ادامه داد:
-آخه رفته پیش خدا چی‌کار؟
دستی به لباس و دامن مشکی‌اش کشید و رو به ایهام، با بغض گفت:
– چرا برنمی‌گرده؟
سکوت ایهام، کلافگی بچگانه‌اش را به اوج رساند. ناگهان پایش را محکم به روی زمین کوبید و گفت:
– ایهام بهم بگو، مامانم برمی‌گرده؟
ایهام بدون نگاه کردن به ویرا، آهی کشید و پاسخ داد:
– نه، برنمی‌گرده.
ویرا آرام شده دستش را به روی نرده‌های میله‌ای تراس گذاشت و گفت:
– از دستم ناراحته؟ کار بدی کردم؟
لبخند تلخی به روی لبش نشست. وقتی پدرش از دنیا رفته بود، همین نهیب‌ها را به خود می‌زد و همین افکار بچگانه را برای رفتن او می‌پذیرفت. اما حالا که سنی هفت ساله داشت، مانند پیرمردهای هفتاد ساله از دنیای اطرافش گریزان بود و از نحیفی و تن کوچکش، بیزار؛ با
این حال، سری تکان داد و با صدایی گرفته گفت:
– نه، خدا نمیارتش پیشت.
ویرا با تردید با لباس عروسکش بازی کرد و گفت:
– چرا؟ مگه اون بخشنده نیست؟ خب شاید من رو ببخشه و مامانم رو برگردونه.
اما ایهام با شتاب نگاهش را به ویرا چرخش داد و گفت:
– تو کار بدی نکردی که ببخشتت، مامانت اون‌جا جاش بهتره، به این فکر کن.
عروسک ویرا را به روی زمین گذاشت، دو دست سفیدش را در حصار دستانش گرفت و برای هم‌قد شدن با ویرای سه ساله، به روی زمین
نشست و با لبخند، و صدایی بغض گرفته گفت:
– دیگه بابات کتکش نمی‌زنه، دیگه لازم نیست هرشب گریه کنه، دیگه شب‌ها با درد نمی‌خوابه، اونجا دیگه جاش امنِ امنه!
اما ویرا، لجوجانه گفت:
-پس، کی شب‌ها برام لالایی بخونه؟
ایهام دست‌های ویرا را سفت‌تر گرفت و مشتاق و تند گفت:
– من برات می‌خونم.

پیشنهاد نودهشتیا:

دانلود رمان مثله شدگان | بانوی سیاه کاربر انجمن نودهشتیا

  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: این شهر بوی مرگ می‌دهد
  • ژانر: اجتماعی، تراژدی، معمایی، جنایی، عاشقانه
  • نویسنده: نگین حلاف
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: Liana.M
  • تعداد صفحات: 375
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://novelfor.ir/?p=2756
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

مطالب پر لایک
  • مطلبی وجود ندارد !
<>
درباره سایت
رمان فور | دانلود جذابترین رمان ها
آخرین نظرات
  • farboodخوب بود کاش آخرش بهتر تموم میشد یعنی میشد بهتر نوشت ممنون ازتون❤️...
  • ضحاچرا نمیشه پی دی افشو دانلود کرد البته توی برنامش هم اسم همچین رمانی وجود نداره...
  • Liltخعلی خوب بود ، ولی افغانستانی اسم الاصل مردم اهل افغانستان هستش . ببینید افغانست...
  • مهتابخیلی زیبا و بی نظیر بود حتما بخونید...
  • اشنایی در غربتفوق العاده کلیشه ای و مسخره« با احترام»...
  • دنیابرای منم میفرستی...
  • دنیاسلام لینک میشه بدین ممنون...
  • آرینخیلی قشنگه میشه رمان دژخیمشم بزارین...
  • ریحانهعالبود...
  • ریحانهزیبا متین عالی...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.